اما آخر يک راهي پيدا مي شود


 






 

* يک داستان بامزه کودکانه
 

« شنيده بوديم درازها احمقند اما باورمان نمي شد تا خودمان ديديم...»
« نه بابا بيچاره. تقصير خودش نيست از تنهايي است، دلش را خوش کرده به يک الف بچه...» اين ديالوگ در يک باغ وحش که پر از خاله‌زنک بازي است رد و بدل مي شود و اينها را آهوهاي حسود بوگندو پشت سر زرافه درازي که سوگلي دختر بچه داستان است، مي گويند.
ماجراي کتاب « سه ترکه بر دوچرخه: من، ميمون و پدر » حوالي حيوان ها مي چرخد، قصه اش بر سر آرزوي دختر بچه داستان و تحقق آن است و اتفاقاتي كه بر سر اين تحقيق خانه بچه‌ها را کن فيکون مي کند. مي توانيد حدس بزنيد آرزوي دخترک چيست؛ او آرزو دارد يک ميمون داشته باشد! وقتي حتي پول رفتن به باغ وحش را ندارد؛ « زندگي اين طوري است هر وقت چيزي را دوست داري بايد براي خواستنش بليت بگيري » و بيليت هم بعضي وقت ها گران است.
منبع:نشريه همشهري جوان، شماره 242